پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
داستان سگ و قصاب
نوشته شده در سه شنبه 6 خرداد 1393
بازدید : 936
نویسنده : صادق خضری

ﻗﺼﺎﺏ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺳﮕﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺍﺵ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺣﺮﮐﺘﯽ
ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﻭﺭﺵ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﮐﺎﻏﺬﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﺳﮓ ﺩﯾﺪ . ﮐﺎﻏﺬ ﺭﺍ
ﮔﺮﻓﺖ. ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ « ﻟﻄﻔﺎ ۱۲ ﺳﻮﺳﯿﺲ ﻭ ﯾﻪ ﺭﺍﻥ ﮔﻮﺷﺖ
ﺑﺪﯾﻦ» . ۱۰ ﺩﻻﺭ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﮐﺎﻏﺬ ﺑﻮﺩ. ﻗﺼﺎﺏ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ...
ﺳﻮﺳﯿﺲ ﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﺳﮓ
ﮔﺬﺍﺷﺖ .
ﺳﮓ ﻫﻢ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ .
ﻗﺼﺎﺏ ﮐﻪ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﻭﻗﺖ ﺑﺴﺘﻦ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻮﺩ
ﺗﻌﻄﯿﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺳﮓ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﺳﮓ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ
ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﺧﻂ ﮐﺸﯽ ﺭﺳﯿﺪ. ﺑﺎ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﭼﺮﺍﻍ ﺳﺒﺰ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ
ﺍﺯ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺭﺩ ﺷﺪ.
ﻗﺼﺎﺏ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ .
ﺳﮓ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺭﺳﯿﺪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﺣﺮﮐﺖ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ
ﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ .
ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺘﺤﯿﺮ ﺍﺯ ﺣﺮﮐﺖ ﺳﮓ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪ.
ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺁﻣﺪ, ﺳﮓ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ
ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ . ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺑﻌﺪﯼ ﺁﻣﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺁﻧﺮﺍ
ﭼﮏ ﮐﺮﺩ. ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪ .
ﻗﺼﺎﺏ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺍﺯ ﺣﯿﺮﺕ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪ .
ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺣﻮﻣﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﮓ ﻣﻨﻈﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺳﮓ ﺭﻭﯼ ﭘﻨﺠﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺯﻧﮓ
ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺭﺍ ﺯﺩ. ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺳﮓ ﺑﺎ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪ . ﻗﺼﺎﺏ ﻫﻢ
ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ .
ﺳﮓ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪ . ﮔﻮﺷﺖ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﭘﻠﻪ
ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﮐﻤﯽ ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﺑﯿﺪ . ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ
ﻫﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ . ﺳﮓ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺑﺎﻍ
ﺭﻓﺖ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺑﺎﺭﯾﮏ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ
ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ
ﺑﺮﮔﺸﺖ .
ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻓﺤﺶ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺳﮓ ﻭ ﮐﺮﺩ.
ﻗﺼﺎﺏ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ: ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ؟ ﺍﯾﻦ ﺳﮓ ﯾﻪ ﻧﺎﺑﻐﻪ ﺍﺳﺖ. ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻫﻮﺵ ﺗﺮﯾﻦ ﺳﮕﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ
ﻣﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﺪﻡ .
ﻣﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻗﺼﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﮕﯽ ﺑﺎﻫﻮﺵ؟ ﺍﯾﻦ
ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺣﻤﻖ ﮐﻠﯿﺪﺵ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽ
ﮐﻨﻪ.
" ﭘﺎﺋﻮﻟﻮ ﮐﻮﺋﻠﯿﻮ "
ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ :
ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﺮﮔﺰ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﻮﺩ. ﻭ
ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﯽ ﺍﺭﺯﺵ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ، ﺑﻄﻮﺭ ﻗﻄﻊ ﺑﺮﺍﯼ
ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ ﻭ ﻏﻨﯿﻤﺖ ﺍﺳﺖ . ﺳﻮﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ
ﺍﯾﻦ ﺗﻨﺎﻗﻀﺎﺕ ﺍﺳﺖ . ﭘﺲ ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺍﺭﺯﺵ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ
ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻣﻬﻢ ﺗﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻗﺪﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ


:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان سگ و قصاب , داستان جالب , داستان ,



قیمت پادشاهی
نوشته شده در دو شنبه 22 ارديبهشت 1393
بازدید : 896
نویسنده : صادق خضری

قیمت پادشاهی

 
روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده. بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرئه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟ گفت: صد دینار طلا. 
بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟ گفت:...  نصف پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حیس الیوم مبتلا گردی و نتوانی آن را رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟ 
هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟!

:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: قیمت پادشاهی , داستان , قصه اموزنده ,



داستان جالب دکتر هاروارد کلی
نوشته شده در یک شنبه 21 ارديبهشت 1393
بازدید : 3473
نویسنده : صادق خضری

حتما بخون خیلی قشنگه         

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟... دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد.


:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان جالب دکتر هاروارد کلی , داستان کوتاه , داستان ,



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد